(مواظب خون دوست شهیدتان باشید)
بعد از هیئت، پذیرایی که تمام شد، ظرف نیمه تمام غذا را رها کرد و رفت. صدا زدم: بیا؛ برگشت و نشست. گفتم: اخوی! چرا این یک ذره غذا رو گذاشتی و رفتی؟ گفت: میلم نمیکشه. گفتم: چرا؟ این که چیزی نیست. بخور بعد برو. مثل اینکه حواسش جای دیگری بود. نگاهی به طرف دیگر انداخت و گفت: نـــه! مهم نیست. گفتم: تازه چایی هم نیم خورد کردی، یه قند اضافه هم دور انداختی که، زشته! مثلا هیئت اومدی ثواب جمع بکنی!!؟ همه ثوابهات با همه اینها از بین رفت که! انگار اصلاً حوصله نصیحت گوش کردن نداشت. بلند شد و رفت. نگاهی به قندها کردم یاد چیزی افتادم. دوباره صدا زدم: بیا. با کمی اخم برگشت بالای سرم ایستاد. بلند شدم، دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:
«یک بار کنار چادر یکی از فرماندهی گردانها، شهید مهدی باکری چند حبه قند پیدا کرد. رفت با دست لرزانش قندها را برداشت، خاکهایش را فوت کرد، بُردشان پیش فرمانده گردان. گفت:« فلانی! حق دارم بزنم تو سرت یا نه؟» فلانی گفت: «آخه چرا آقا مهدی؟ چی شده مگه؟ کسی خلافی کرده یا...» آن چند حبه قند را گرفت جلوی چشمش و گفت:« اینها پشت چادر تو چی کار میکنه؟» فلانی گفت: «اینها را... من... » مهدی گفت: «میدانم چی کارت کنم.» همان جا رفت یک دستنویس بلند بالا نوشت، داد به تمام فرماندهان گردانها، ملزمشان کرد که رعایتشان کنند. آن نوشته این بود:«مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نکنید»
خاطره که تمام شد سرش را زیر انداخت یاد قرارش افتاد و به فکر فرو رفت.
» هر که اندازه نگهدارد خدایش روزی دهد و هر که اسراف کند، خدایش محروم دارد.
پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله
اطلاع رسانی
تبلیغاتآگهی صلواتی میپذیریم
441815بازدید | |||
^بالا^ |
|